یــهــویــی-Suddenly

تــراوشــات یــهــویــی یک شـاهـیـنـیـسـم-Suddenly Oazing a SHaHiNiSM

تــراوشــات یــهــویــی یک شـاهـیـنـیـسـم-Suddenly Oazing a SHaHiNiSM

یــهــویــی-Suddenly

تو این وبلاگ مطالب کوتاه و یهویی که به ذهنم خطور میکنه مینویسم
شاید همین الان که اینارو مینویسم شماهم دارید به همینا فکر میکنید

At this Blog , I will write short subjects that come to my mind
when you reading this Blog may we telepathy

نویسندگان

مشهد / نویسندگی

چقدر زمین بزرگه ، چقد جاهای دیدنی ، شاید هیچوقت نتونم برم ببینم ، چون زمان محدوده ، حالا چندین هزار کیلومتر بالاتر از زمین دارم راهها ، کوهها و تپه های بیابون زیر پامو نگاه میکنم ، خودمو میبینم وسط بیابون توی گرما دارم راه میرم دارم عرق میریزم که یهو میگه بفرمایید ! یه بسته ، یه آب معدنی ، یه آبمیوه ، مرسی که پسر خوبی بودی و ساکت نشستی و بمب با خودت حمل نمیکنی ، انگار به یه بچه بخاطر اینکه دست مامانشو ول نکرده جایزه آدامسو آب نبات بدی ، سس مایونزم هست بریزم رو مرغ ؟ کجا رفت ؟ نکنه افتاد زیر پام ؟ حتما افتاده ! وقتی خواستم پیاده شم میبینمش اون پایینه باهاش خدافظی میکنم ، اتفاقا بهتر سس سفید چاق کنندس نباید شکم در بیارم ، تابستون هوا گرمه ، همش تیشرت میپوشم وقتی میرم پارک لاله بشینم کتاب بخونم یه گوشه ، عباس معروفی ، ابراهیم گلستان ، ژان پل سارتر یا ساتر ، صادق هدایت ... اینا منو میبرن به قدیما دهه 30 دهه 40 که نبودم ندیدم ، اما وقتی کتاب اینارو میخونم انگار بودم دیدم ، شاید اون موقعا جالبتر بوده ، بعضی موقعا میگم کاش مال اون زمانا بودم ، نه بابا مگه ندیدی سر اون پسر روشن فکر چی اومد ؟ اسمش چی بود ؟ آهان آیدین ، پسر بیچاره باباش اتاقشو تو زیرزمین به آتیش کشید سر خرافات ، آخرم آیدین خلو چل شد...

باز حیره میشم به اون پایین ، اون وسط یه راهی میگذره که شاید فقط قاچاقچیا ازش رفتو آمد میکنن گاهی نصف شب چیزی میارن یا میبرن ، هه ای بابا سس زیر ظرف کوچیک مرغ بود ، داشتم ظرف خالیو میدادم ببرن دیدمش ، اتفاقا بهتر سس چاق کنندس ، تابستون گرمه با تیشرت پارک لاله ، برگردم تهران امشب که چهارشنبس فردا میرم میشینم پارک کتاب تهوع ژانم میبرم بخونم ، آقا؟ این کتاب فروش کنار خیابون کارگر (داس و چکش خخخ) کجا بساط کرده؟ کتاب از عباس معروفی چی داری ؟ اصل ! اون دوتارو خوندم دیگه چی داری؟ نصف تهوع میخونم با یه کتاب تازه از عباس معروفی برمیگردم خونه تا هفته بعد که بازم بیام بخونم بازم بخونم ، چقد کتاب که باید بخونم ، چقد زمان محدوده...

چهاردهمین باره سفر هوایی میکنم بازم وقتی بشینه همه مسافرا عین خنگا پا میشن وسایلشونو دست میگیرن انگار اتوبوسه یه ربع وایمیسن منتظر باز شدن در ، خوب بشینید باز شد یکی یکی میریم دیگه این همه عجله این همه بدو بدو واسه چی بازم که به هیچ کارتون نمیرسید همیشه یه چیزیتون لنگه ، هیچوقت یادم نمیره سیزدهمین پرواز ساعت هشتو سیزده دقیقه توی صف کانتر خروجی شماره سیزده ، چقدم موقع نشستن ناجور تکون میخورد یجوری ارتفاع کم میکرد آدم توی دلش میریخت ، هی توی دلم خالی میشد ، دیگه با آتا سفر نکنم؟ نه باحال بود. 

میرم بشینم بخونم حالم جا بیاد ؛ اگه پنجشنبه نشد جمعه میرم ، شنبه با خیال راحت برم سرکار ، این هفتمم الکی تباه نشد ، والا مگه چقد زنده ایم؟ اصلا انقد زمان محدوده که آخر مطمئنم با حسرت کلی کتاب نخونده و جاهای ندیده و موزیکای نشنیده و فیلمای ندیده تنم یخ میزنه میرم به خواب ابدی...

عین تاب اینور اونور میره ، تلو تلو میخوره تا بشینه ، ارتفاع کم کنه ، اصلا باید تلو تلو خورد کل هفترو تا پنجشنبه جمعه بشه بشینیم یه دل سیر کتاب بخونیم بشینیم پارک هوا گرم تابستون تیشرت ، تهران قشنگه ها ، از بالا ، از دور ، مثل آدماش ، از دور خیلی قشنگن ، لباس نو تنشونه ، امروزی به نظر میان ، ولی از نزدیک تهران قشنگ نیست ، ترافیکه ، شلوغه ، آدماشم همینطور نزدیکشون که میشی پرن از خرافات ، از کهنگی عقیده ، بعضیا واقعا بوی گند میده تفکراتشون ، یکی دو تا بچه با نق نق کردنشون اعصاب همرو ریختن به هم ، رسیدیم تهران تلو تلو میخوره تا بشینه ، مسافران گرامی هوای هم اکنون تهران 34 درجه بالای صفر ، پلیز فستن یور سیت بلت تنکیو.

  • شاهین

نظرات  (۱)

چه خوب که اهل سفرید! :)

عذر مندم اما کوفتتان شود! :|
پاسخ:
با تشکر
خواهش میکنم راحت باشید :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی